آمده بودم که بمانم،
اثاثه ام را به قصد ماندن آورده بودم،
دوست داشتم تا ابد صاحب خانه قلبت باشم و صاحب خودت...
خواستم تا ابد صاحبخانه بمانم،نمیخواستم هیچ کس به خانه ام حتی نگاه چپ کند،
نمیخواستم هیچ کس هیچ آزاری برساند به خانه ام،به قلبت...
نمیخواستم اشک بیاید تو چشمهای کسی که صاحبش من بودم،
نمیخواستم اخم بیاید به پیشانی کسی که صاحبش من بودم...
من فکر میکردم صاحب خانه ام و صاحب تو...
ولی،
آدمها انگار زیاد اشتباه میکنند،
آدمها انگار زیاد دچار سوء تفاهم میشوند
آخ گه این سوء تفاهمها جان آدم را میگیرد...
آنجایی که نگاهت میکنند و میگویند من منظور خاصی نداشتم حتی از دوستت دارم گفتنم...
سوء تفاهم بود،صاحب خانه که هیچ
من حتی مستاجرِ تو و قلبت هم نبودم
چه برسد به صاحب خانه...
*ﺩﻟﮕﯿﺮﻡ
ﺍﺯ ﺩﻧﯿا ﻭ ﺭﻭﺯﮔاﺭﺵ
ﺍﺯ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﻫا ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻫا!
ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺧﻨﺪاﻥ
ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺂﯾﻢ ﻣﺜﺂﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺜﺂﻝ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ!
ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮاﯾﻢ!
ﭼﻮﻥ “ﺗـﻮ”، “ﻣﻦ” ﻧﯿﺴﺘﯽ!
ﭘﺲ ﻟﻄﻔﺎ ﻗﻀﺂﻭﺗﻢ ﻧﮑﻦ…ﺟﺂﯼ ﺁﻥ
ﺩﻋﺂﯾﻢ ﮐﻦ…*
تاحالا هیچوقت به جای خالیِ آدما فکر کردی؟!
دقت کردی وقتی کسی میره آدم چقدر احساس غربت بهش دست میده؟!
شهر همون شهره
خیابون همون خیابونه
آدما همون آدمان
همون آدما منهای یکی....
یکی که از وقتی رفته تموم شهرو غبار گرفته انگار!!
تو خیابون که میری حس میکنی آدما رو نمیشناسی
حتی اونایی رو که خیلی ساله میشناسی....
یه جور همه چیز عوض میشه انگار اون جایی نرفته این تویی که رفتی یه جای دیگه!!
انگار همه چیز یه جورِ دیگه اس
یه جور که تو خودمونی ترین جمعا هم میری غریبی...
اونجا نشستیا ولی اونجا نیستی...
انگار خودتم،خودتو گذاشتی و رفتی...
اصلا بعد از رفتنِ بعضی آدماا،آدم یه جور عجیب غریبی میشه!!
مثلا یهو به خودت میای میبینی همش تو خودتی
به خودت میای میبینیای بابا انگار جدی جدی جاش خیلی کنارت خالیه!!
کم کم میبینی جای لبخندتم روی لبت خالیه!!
خوب که دقت میکنی میبینی خیلی چیزا سر جاش نیست!!
از هوش و حواست گرفته تا برقِ شیطنت توی چشمات!!
یه جور غریبی همیشه آرومی...
آروم که نه.. تو فکری..
تو فکر جای خالیش...
راستی تاحالا هیچوقت به جای خالی ادما فکر کردی؟
طرز فکر و نوع برخورد هر آدمیدر طول یک رابطه با هم فرق میکند
بعضیها معتقدند باید بی نهایت محبت کرد
عشق ورزید …
دوست داشت و دوست داشته شد …
اما عدهای دیگر محافظه کارند …
با احتیاط رفتار میکنند و با حساب و کتاب عشق میورزند!
بعضیها میگویند که محبت زیاد در یک رابطه پایبندی میآورد
و عدهای دیگر فکر میکنند مهربانی زیاد آدمها را دلزده میکند…
و این بستگی به تجربه هر کسی از عشق دارد…
اما در واقع هیچ انسانی در دنیا نیست که از محبت بدش بیاید و از دوست داشته شدن ناراحت شود
ولی میزان وفاداری هر آدمیبستگی به منطقش دارد ، به ظرفیت و البته به
مقدار لیاقتش!!!
پس نباید همه آدمها را به یک چشم دید و قضاوت کرد ، اگر در یک رابطه از کسی
بی مهری دیده اید
برای همیشه خودتان را از لذت عشق ورزیدن محروم نکنید!
شما خودتان باشید ، و از محبت کردن نترسید
و مطمئن باشید " اویی که باید "
میماند …!!!
چند سال پیش،
درست یه همچین روزی،
هول و هوش همین ساعتها،
حوالی همین شهر،
من با قدومم دنیا رو متبرک کردم…
مامان بزرگ میگفت چشمام شبیه پسرشه
خاله ام میگفت کپی برابر اصل خودشم
عموم میگفت رنگ پوستم با خودش مو نمیزنه
مامانم اما اعتقاد داشت به خودش رفتم…
ولی بزرگ تر که شدم همه چی تغییر کرد
همون موقع رو میگم که شیطونیهام زبون زد خاص و عام بود
دیگه هرکسی اخلاقها و عادتهام رو به دیگری نسبت میداد…
اون روزها بود که فهمیدم هرچی آدم بزرگ تر میشه
باید دنبال یه شخصیت بگرده که خودش باشه، نه تقلیدی از حرفها و افکار و قیافهی دیگران…
از همون روز کلی تلاش کردم تا شدم این…
شدم خود خود همینی که هستم!
شبیه خودم زندگی میکنم،
شبیه خودم لبخند میزنم،
شبیه خودم حرف میزنم،
حتی شبیه خودم عاشق میشم…
مامان خانم؛
از تو ممنونم که مامان من شدی
از تو ممنونم که اینهمه اذیتت کردم و باز هم تا جایی حرفش پیش آمد گفتی دختر داشتن سعادت است و دختر، بزرگترین نعمت. ممنونم که نجیب نبودنهای گاهگاهم را یادت رفته و هی میگویی دختر خوب است، دختر نجیب است و غمخوار آدم.
مامان خانم جان، از تو ممنونم که دوستم داشتی و به من انگیزهی پرواز دادی، که مهم نیست چند بار به عشق تو جَوگیر شدم و پریدم و با کله به زمین خوردم، مهم این است که تو به من باور پریدن و رها شدن دادی .
مامان خانم، غذاهایی که تو میپزی، بهترین غذاهای دنیاست، حتی همانها که بخاطر فشار خونت بینمکند، حتی همانها که من درآوردی و مختص خودت هستند و همه چیز توی آنها هست، از سیب درختی گرفته تا کلم بروکلی...
از تو ممنونم مامان خانم که هرکجای جهان که باشم نگران منی، که غذاهای سالم میخورم و زود و به موقع میخوابم یانه، که آدمهای بد، کاری به کارم نداشتهباشند و زندگیام پر باشد از آدمهای خوب.
دورت بگردم که حتی سرما هم که میخورم سریع برایم اسپند دود میکنی و صدقه میاندازی که «بترکد چشم حسود و بد نیت و بدخواه که چشم دیدن لبخندهای سادهی دختر من را ندارند.»
بابای من چقدر آدم خوششانسی بوده که تو را پیدا کرده و ما چقدر خوشاقبال بودیم که بچههای تو شدیم.
چشم بد از تو دور و عمرت بلند باشد، تنت سلامت و دلت خوش که بهترین مامان خانم دنیایی.
باور نمیکنم هیچ مامانی به جز تو میتوانست انقدر درست و حسابی، مامان من باشد.
خدا پشت و پناهت باشد مامان خانم جان
خانهمان را پر از رنگ و نور و آفتاب خواهم کرد، و تمام فضای خانه را گلدان شمعدانی خواهم چید. شاخههای نرگس را توی آب خواهم گذاشت و روح خانه را با عطر نرگس و شمعدانی، مست خواهمکرد. برایت غذایی که دوست داری خواهم پخت، لباسی که دوست داری خواهمپوشید، موهایم را جوری که دوست داری شانه خواهمزد و آهنگی که تو دوست داری خواهمگذاشت...
کنار در، در انتظار ورودت خواهمایستاد، در را که بازکردی، در آغوشت خواهمگرفت، تو را خواهمبوسید و دستهایت را به گرمیخواهمفشرد.
برایت چای خواهمریخت، روبه رویت خواهمنشست و همینطور که چای مینوشی با تو حرف خواهمرد، از همه چیز، از همهجا.
برایت از آرزوهای مشترکمان خواهمگفت که تا رسیدنشان راه زیادی نمانده، برایت از عشق خواهمگفت، از دوست داشتن، از روزهای خوب.
خواهمگفت که چقدر لحظاتی که از ته دل قربانصدقهام میروی و چشمانت خیس اشک میشود را دوست دارم،
برایت خواهم گفت که چقدر دوست دارم کنارم باشی، هر پائیز، هر زمستان، هر تابستان، هربهار...
برایت خواهمگفت...
"پای تو که وسط باشد "
من عاشق همهی کارهای نفرت انگیزِ جهان میشوم..
عاشقِ تمامِ چیزهایی که در عمرم احساس خوبی بهشان نداشته ام..
من میتوانم هر صبح اسپرسوی مثل زهرمار را بنوشم..
یا آخر شبها با آبِ سرد دوش بگیرم!
بدون نگرانی از کثیف شدن کفشهایم، توی گل و لای راه بروم!
کلاه پشمیِ کت و کلفتی که ازش نفرت دارم سرم کنم و عاشقانه به تو نگاه کنم!
من حتی شیفتهی دشمنانم میشوم...
در من دخترکی زندگی میکند
که بهانه گیریهایش تمامیندارد ...
هر روز گریه میکند، قهر میکند، فریاد میکشد و پا بر زمین میکوبد ...
نه با وعدهی عروسک آرام میگیرد و نه با لالایی خوابش میبرد .
میگوید سخت دلتنگ کسی ست؛
نه از خواستنش خسته میشود، نه فراموش میکند و دست میکشد
دخترکم خیلی عاشق است ...
اما من
زنی هستم
که هر صبح روبروی آینه میایستد
موهایش را میبافد، آرایش میکند،
به لبهایش لبخند میآویزد، سرش را بالا میگیرد و قدمهای محکم برمیدارد که مبادا کسی خیال کند بدون عشق کم آورده است.
تعداد صفحات : 0